خر حمّال

نويد مهربان
nvd.mehraban@gmail.com

خروس بانگِ اذان صبحش به هواست ؛ خر حمّال همسايه ، لنگان ، روانه ی مسجد است . از کوچه می گذرد . خر نگاهش به سنگلاخ های کوچه است ، فکری است . در راه سر بلند می کند و با آقای گربه که تازه از چرت کوتاهِ شبانه جَسته ، چاق سلامتی می کند و بار ِ ديگر سر به زير و چشمانی پر از سنگلاخ...

در فضای ِ لوچ ِ صبح ، آواز خوانی ِ پشه ای که چند روزی يکبار در گوشش به دنيا می آيد ، تشنج آور است ، چه امروز ، پشه فسقلی تصنيفی غريب می خواند ؛ شايد به همين دليل خر ، گهگاه شَبه هايی در دور و نزديک می بيند که تنها محض خاطر ِ صبح ، هيچ حال توجه کردن بهشان را ندارد .

در اواسط کوچه بر شاخه های درختی خشکيده که روی ديوار ِ کوتاهی غش کرده ، چهار کلاغ ، بلند بلند حرف می زنند ؛ خر ِ حمّال نگاه شان نمی کند ، امّا در می يابد که مطابق معمول هر صبح ، جدلی ــ بر سر خوابی که يکيشان ديشب ديده ـــ در جريان است . اکنون يکی از کلاغ هاست که با صدايی شکننده ی جهان، مدام نظرش را به روش های متفاوت ابراز می کرد که : تعبير خواب ، محال است و بنابراين حرف هاتان مسخره است .. در حالی که آن دو کلاغ ديگر سعی در تعبير خواب آن چهارمی داشتند ، خر حمّال با خود پنداشت که گاه گفته های اين چهار پرنده را جذّاب يافته امّا هيچ گاه از چشمان پر آز آنها خوشش نيامده ..

در حالی که با گذر آرام خر سروصدای کلاغ ها فرو می نشست ، و همراه با بازشنيده شدن صدای سُم هايش خوابی بسيار قديمی به خاطر او آمد :

« ميان دو رود عظيم ، بر جاده ای بی انتها راه می رفت . رود ها بی جان بودند يعنی بی موج و موجود ؛ و جاده ، خاکستری و بی دست و پا انداز ؛ و آسمان، همرنگ دو رود و بدون ابر . خر راهش را ادامه داده بود تا در امتداد اتفاقی ِ زمانِ آن دنيا و در انتهای جاده نقاطی ديده بود که..

( از نظر خر حمّال ، نقاط ، معمولا در امتداد زمان و در انتهای هيچ چيزی ديده نمی شوند و هميشه کج و کوله و سر گيجه آور به چشم می آيند ، به همين دليل ديدن اين نقاط عجيب وَلو در خواب ، بی شک تا اندازه ای هراس آفرين بود )

..که بعد ها که نقطه ها نزديک تر آمدند خر دريافته بود که سه انسان هستند ، سه مرد . هراس های تاريخی بر سر و صورت خر حمّال فرود امد . نکند آن سه مرد او را در رودهای عظيم و بی جان بيندارند !

با اين دلهره خر خود را به کناره ی جاده ی جاکستری کشيده بود تا برخوردی با آن سه مرد نداشته باشد . اما .. هنگام عبور از کنارشان ناگهان يکی از مردها به سوی خر يورش می برد و به جانش می افتد تا او را به رود بيکران بياندازد ..خر به طرف رود پرت شده بود اما نيرويی جادويی او را ياری رسانده بود تا از افتادن در رود نجات يابد و خر دوباره ايستاده بود و چندی گريسته بود و به مردها که اکنون کمی از او دور شده بودند نگاه کرده بود و باز راه خود را پی گرفته بود ..

خر رفت و رفت و رفت تا کم کم خانه ای که بعد ها آن را کاروان سرايی چوبی يافت که انگار بر جاده نشسته بود و دو پايش را در رودها انداخته بود . خر نزديک و نزديک تر شد و سرانجام در کاروان سرا خويش را بازيافت .. در گوشه ای ، چند جعبه چوبی پُر از سبزی تازه و خوش عطر قرار داشت که شهوت خر را بيدار کرده بودند امّا ، تَرس ، درست مثل کلّيت زندگی باز وجود داشت و اکنون دو مرد جوان بودند که کمی آن طرف تر ِ جعبه های سبزی ايستاده بودند . خر يکی شان را که کوتاه تر بود ، شرمگين ديده بود و در چهره ی ديگری هيچ نيافته بود ..

خر به طرف جعبه ها رفت و با تمام دار و ندار ِ حسّی اش فظا را بوييد ، آنگونه که چشمانش لحظه ای کور شد و زمانی که باز ديد .. زنی در گوشه ای ديگر از کاروان سرا پديدار شده بود ..

خر برای مدتی وا ماند ( گويی فرصتی هوشمندانه به تمام ِ دنيای خارج از خوابِ خويش می داد که بتوانند با ورود به آن جهان لحظه ای ديگرگون را ببينند ).

خر يکسر خيره به زن شد ؛ زن چهره ای تازه داشت ، چهره ای که خر تا به حال در ميان زن های محل سکونتش نديده بود ، چادری روشن و چرکين بر سر داشت که او را مجهول تر ميکرد ؛ و پيرهن نمناک و سفيد رنگی که گهگاه از ميان چادر شل و ول اش نمايان می شد . خر صدايی نمی شنيد اما می ديد که زن او را نگاه می کند و لبانش حرکت می کند ..

زن آرام به طرف خر به راه افتاد ؛ پس از اندک زمانی زن در کنار خر ايستاد ، نوازشش کرد و در گوشش زمزمه ای کرد . خر پس از جويدن اين زمزمه ناگهان در تمام آن سرزمين پهن شد ، تاريک شد ، بی حجم شد ، خدا شد و بيدار شد . »

خرحمّال همراه با خاطره ی خواب اش ، اکنون از کوچه خارج شده بود و کم کم وارد ميدانِ سَگ ها می شد . زير چند درختِ گز که گوشه ای از ميدانِ گيج را از آن ستانده بودند ، بُزها ــ که در آستانه ی گشت روزانه ی خويش در شهر بودند ــ لميده بودند و هنگامی که متوجه ورود خر به ميدان شدند برای لحظه ای براندازش کردند و دو تا شان بطرفش راه افتادند تا همراهش به مسجد بروند .

خر مکثی کرد ، تا دو بز به او برسند و بعد از سلام عليکی کوتاه راه افتادند . خر اينها را چند سالی بود که ميشناخت . با خان ِ بز ها رفاقتی کهنه داشت . اما بزها ، آدم های بی صفتی هستند ، به گوشش رسيده بود که چه حرف هايی که همين ايل و تبار ولگرد در موردش بر زبان نرانده اند ، گاه می پنداشت که ريش و شاخ را يکجا داشتن آدم را خل می کند ، بز می کند .

ديگر تا مسجد راهی نيست ..

تنها دوست تنهايی های خر ، « ساليق » ، سگی ميان سال بود ، موجودی بسيار خوش صحبت و مهربان و زرنگ و بی شانس . خر هميشه می پنداشت ، سگ آدم ِ بدبختی است .

ساليق ، اهل نماز و مسجد نبود ، بنابراين هر هفته در گردنه ی خلوت خارج از شهر قرار می گذاشتند و حرف می زدند . گردنه ، در واقع محل زندگی ساليق بود ..

ياد ساليق ، خر را بر آن داشت تا تصميمش را تغيير دهد و راه خويش را بسوی گردنه ی سياه کج کند ، از بزها خواست که از امام مسجد بابت غيبتش عذر بخواهند و با ايشان خداحافظی کرد .

نرسيده به محل زندگی ساليق ، گردنه ی سياه را شگفت انگيز يافت ، هيچ گاه اين وقت صبح به گردنه نيامده بود . ساليق را صدا زد ، ديری نگذشت که سگ از زير صخره ای سر برآورد و شادمان از ديدن خر حمال بسويش پايين آمد . و با هم به محل قرار هميشگی راه افتادند . قيافه ی سگ برای خر عجيب بنظر رسيد ، بهمين جهت خر بی جهت سوالی پرسيد و سگ بی جهت گفت ديشب خوابی ديده !

در محل قرار که سايه ای خنک در پناه صخره ای بزرگ بود نشستند .. و ساليق بی مقدمه خواب خويش را تشريح کرد :

« در رودی بی موجود و مات غوطه ور بودم که ناگه نوری در دور ديدم بسويش رفتم ، زنی بود با چهره ای تازه .. »

پس از پايان خواب ساليق گفت : عقابی که تمامی مردمان اين جهان را می شناسد ، راه پيدا کردن اين زن را بر من روشن کرده .. و من همين روز ها گردنه را به اميد يافتن زن ترک خواهم کرد. خر که تا کنون ساکت بود با نگاهی سوال برانگيز گفت : تو بی صحابی ، من صحابم را چگونه رها کنم ؟ سگ در جوابش بی فکر و با هيجان گفت : من هفت روز منتظرت می مانم .

و بعد هر دو سکوت کردند ، مدتی گذشت و خر که ديد ساليق چرت می زند ، بلند شد و راهی شهر شد.

شش روز گذشت .

اینک، نيمه شب، خر که از خوابی ديگر پريده بود ، از خانه بيرون می زد .به دلش وحی شده بود که وقت رفتن است . به طرف گردنه راه افتاد هوا گرفته بود ، از ماه خبری نبود ، بارانی کم کم باريدن می گرفت مسير گردنه گل آلود و هراسناک ميشد . در تاريکی کور کننده شب ، خر ناگهان جاده ای خاکستری يافت ، بطرف جاده حرکت کرد ..کم کم دو رود عظيم در دو سوی جاده روشن شدند ، باران شدت گرفته بود ، بوی سبزی به مشام خر می رسيد .. کمی دور تر،متوجه سه مرد شد که کنار جاده ی جاکستری ايستاده بودند . نگاه شان ، خر را نترساند . آرام از پيش رويشان گذشت و راهش را ادامه داد . با خود پنداشت که حتما کار آن زن است که مردها بسويش يورش نبرده اند : شايد من در خواب ناشناس بودم ، اما اکنون در اوج بيداری اتفاقی ديگر می تواند افتاده باشد .

در دوردست اثری از هيچ کاروان سرايی نبود .. اين راه بی شک همان راهيست که عقاب به ساليق نشان داده .

خر براه خويش ادامه داد و تا کنون ادامه می دهد ، اما اثری از کاروان سرا نيست که نيست ؛ بهمين دليل ، خيالاتی بر اش داشته که در رود بی جان بپرد .

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32881< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي